فصل ۲۳ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
دوباره به نیشابور بازگشتیم . همه از دیدنم شاد شدند . به جز زینت که با سردی سلام کرد و به مطبخ رفت . من و نازلی هر روز یکدیگر را ملاقات می کردیم و با هم تبادل افکار می کردیم . ماه های به سرعت سپری می شد . اوائل مرداد بود که نازلی برای دیدار و اقامتی چهار ماهه به فرانسه مراجعت کرد . بعد از رفتن او دوباره تنها شدم . مهتا هر چند وقتی با من تماس می گرفت و مرا از اوضاع خانواده با خبر می کرد . احمد این روز ها شاد و سرخوش بود . غالبا وقتش را در خانه سپری می کرد . در هفته فقط دو شب را در منزل دوستانش می گذراند . دیگر دوا و درکام را کنار گذاشته بودم و خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم . هرچه می خواست بشود ٬ سرم آمد و هیچ راه مبارزه ای نبود . احمد آن روز ها کمتر در مورد بچه دار شدن حرف می زد و غالبا تا سخنی از این مسئله به میان می آمد موضوع را عوض می کرد . این رفتارش باعث شک و تردیدم شده بود . اما هرچه در اعمالش موشکافی و می کردم چیزی دستگیرم نمی شد . این اوخر کمتر به من مهر می ورزید و بیشتر شب ها را در کتابخانه می گذراند . احساس بیهودگی می کردم . من چه بودم ؟ نه زنی بودم که تکیه گاهی داشته باشد و نه مادری که فرزندی . حال و روزم از زن باقر باغبان بدتر بود . دست کم او شب ها با همسرش سر بر یک بالین می گذاشت اما من حتی یک شب احمد را همدل و هم بستر خود ندیدم . ساعات عمر به سرعت می گذشت و این بی توجهی او مرا به سر حد جنون می کشانید . روز ها گوشه ای مینشستم و شعر می سرودم . گاهی هم پیانو می نواختم و کتب فرانسوی می خواندم . ثروت احمد روز به روز رو به افزایش بود و هر روز سرمست تر از روز قبل می شد . شبی سر میز شام رو کرد به من و گفت : دیبا می خواهم به سفر بروم به یک سفر خرجه . تو هم مرا همراهی می کنی ؟ با حیرت پرسیدم کجا ؟ فرانسه . قرار است معامله ای مهم با یکی از شرکت های آنجا بکنم . از هاشمی خواستم مرا همراهی کند اما او بهانه آورد که زبان نمی داند و گفت بهتر است تو را به عنوان مترجم همراه ببرم . مرا همراهی می کنی ؟ بلافاصله پاسخ دادم . بله . البته . احمد خنده ای کرد و گفت : پس خودت را آماده کن . تا یک ماه دیگر عازم هستیم . *************** تدارکات سفر آماده شد . برای رفتن به فرانسه اول له تهران رفتیم و بعد از چند روز با استقبال گرم خانواده عازم پاریس شدیم . زمان نشستن هواپیما ٬ هوای پاریس مه آلود بود . فریدون و نازلی به استقبال ما آمده بودند . از دیدن نازلی بسیار خوشحال شدم و یکدیگر را تنگ در آغوش فشردیم . پاریس شهری بود آباد . با مردمانی به سپیدی برف که موهایی به زردی طلا داشتند . روز اول را به استراحت گذراندیم . هتلی که در آن اقامت داشتیم ٬ مکانی بسیار شیک و زیبا بود . پنجره های اتاقمان به سوی رود سن گشوده می شد و از آن بالا شهر را در شب غرق نور و درخشندگی می دیدیم . صبح روز بعد فریدون به دنبالمان آمد. آن روز هم هوا گرفته و ابری بود . او توصیه کرد چترهایمان را برداریم تا اگر باران بارید دچار مشکل نشویم . اول از همه به شرکت مورد نظر رفتیم . از تزئینات شرکت بسیار خوشم آمد و ذوق طراح آنجا را ستودم . فریدون کنار احمد نشسته بود و به دقت به حرف های رئیس شرکت گوش می داد . حالا من نقش یک مترجم را نداشتم زیرا فریدون بیشتر از من به زبان فرانسه مسلط بود . گفتگوی آنها دو ساعتی طول کشید و عاقبت قرارداد بسته شد . موقع خروج از دفتر فریدون حالتی گرفته داشت و در اتومبیل مدتی ساکت بود . من که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به چهره ی گرفته اش در آینه دقیق شدم . ناگهان او شروع به صحبت کرد و رو به احمد گفت : تو با این کارت مخاطره ی بزرگی می کنی . اگر آن معدن لعنتی جوابگوی این مقدار صادرات نبود چی ؟ تو نمی توانی با این ها طرف بشی . پلیس بین اللمل را سراغت می فرستند می فهمی احمد ؟ احمد با عصبانیت کفت : این مسئله به من و هاشمی مربوط است . من می دانم چقدر سنگ با ارزش در آن معدن وجود دارد . اگر اطمینان نداشتم هرگز چنین قراردادی را امضا نمی کردم . پس بدان من تمام جوانب کار را در نظر گرفته ام . مشاجره ی آنها مدتی به طول انجامید . آخر فریدون مقلوب شد و سکوت اختیار کرد . برای ناهار به منزل انها دعوت بودیم . نازلی جلوی منزل که مانند باغی کوچک بود به جای دیوار نرده های چوبی سپید رنگ داشت ٬ از ما استقبال کرد . برخلاف ما ایرانی ها که اطراف محل سکونت خود را با دیوار هایی بلند می کشیم ٬ در آنجا هیچ خانه ای را با معماری شرقی نیافتیم . تمام خانه ها مثل ویلا های شمال ساخته شده بود و نمای خانه ها هم از چوب بود . چوب هایی که به دست نقاشان زبر دست رنگ آمیزی شده بود . موقع ورود به منزل زیبا و هنورمندانه ی آنها ٬ پیشخدمتی جلو آمد و چتر ها و کلاه های ما را گرفت . در اتاقی بسیار ساده و زیبا که پنجره هایش رو به باغ پرگلی پوشیده ازرزهای سیاه باز می شد ٬ نشستیم . ناهار را که خوردیم ٬ برای دیدن شهر بیرون رفتیم . اولین مکان دیدنی ٬ خیابانی معروف به نام خیابان شانزه لیزه بود که سر تاسرش را مغازه های شیک فرا گرفته بود که در انها همه چیز پیدا می شد . لباس هایی همراه با کیف و کفش و کلاه همرنگشان و تمام آنچه مورد نیاز بود . احمد یک دست کت و شلفار برای خودش خرید . من هم به پیشنهاد نازلی چند دست بلوز و شلوار جین و چند کیف و کفش خریدم . بعد از ساعتی ٬ برای بازدید از موزه ی معروف لوور خیابان شانزه لیزه را ترک کردیم . بازدید از آنجا ساعت ها به طول انجامید . ازتمام چیز هایی که در آن موزه دیدیم هیچ کدام برای احمد جالب نبود . زمانی که اعلام شد ساعت بازدید از موزه تمام شده است ٬ احمد نفس راحتی کشید . شب فرا رسیده بود که با نازلی و فریدون خداحافظ کردیم و به هتل رفتیم . خدمه ی هتل با لباس های سپید و تمیز به فرشته هایی می مانستند که برای پذیرایی از انسان ها به زمین آمده اند . به رستوران هتل رفتیم و چای خوردیم . به پیشنهاد احمد قرار گذاشتیم این یک هفته را که در پاریس می مانیم برنامه ریزی کنیم تا بتوانیم از همه جا بازدید به عمل آوریم . طبق دفترچه ی راهنما هنوز خیلی از اماکن دیدنی باقی مانده بود که باید دیدن می کردیم . بعد از شام از هتل بیرون رفتیم و روی پل سن غرق تماشای امواج آرام رود شدیم . عکس شهر وارونه روی رودخانه افتاده بود و به آن آب های نیلی رنگ جلای خاصی می بخشید . کنار هم اما بیگانه ٬ بدون هیچ حرفی بدون هیچ عشقی بدون اهمیتی به وجود یکدیگر ٬ ایستاده بودیم و به امواج آرام رود سن نگاه می کردیم . نم نم باران که شروع شد راه بازگشت را پیش گرفتیم . دلم می خواست زیر باران بمانم و در مقابل دیدگان خدا بربخت بد خود بگریم . دلم به حال هردویمان می سوخت که چگونه آشنایان غریب بودیم از بس از هم دوری جسته بودیم دیگر بدون دلیل نمی توانستیم به هم ابراز علاقه کنیم .البته ناگفته نماند که آن روز ها احمد بیشتر به آن فاصله می افزود . صبح روز بعد از برج ایفل دیدن کردیم و از بالای برج عکسی از شهر پاریس ٬ که آن روز مه آلو بود گرفتیم . یک عکس دو نفره در حالی که من سرم را بر شانه ی او گذارده بودم انداختیم . آنقدر حالتمان مصنوعی بود که هر دو از دیدنش خنده مان گرفت . فریدون راهنمای ما شده بود و ما را بخ خیابان های معروف پاریس می برد . برای همه سوغاتی خریده بودیم . دلم می خواست برای گوهر و بقیه ی خدمه ی خانه هم خرید کنم . احمد حرفم را تایید کرد . برای هرکدام هدیه ای خریدیم . نوبیت به زینت که رسید من روسری ای از جنس ابریشم برایش برداشتم و به احمد نشان دادم . احمد مخالفت کرد : نه دیبا او جوان است باید برایش یک دست لباس حسابی برداریم . مگر او خدمتکار نیست ؟ چرا باید لباسی در شان خودم برای او بردارم ؟ حس حسادت دوباره بر قلبم چنگ زد . مگر چه می شود ؟ دیبا مگر ندیدی نازلی برای خدمه ی خانه اش لباس های تمیز و یک رنگ انتخاب کرده بود ؟ آدم دلش می آمد از دستشان لقمه به دهان بگگذارد اما این دختره زیینت اگر ظرف غذای در بسته هم بیاورد آدم نمی تواند حتی نظری بع غذا بیندازد . از بس بد لباس و کثیف است . از روی ناچاری حرف احمد را تایید کردم . یک دست لباس ساده همراه با یک روسری برای زینت خریدیم . روز ها به سرعت گذشت . لحظه ها مثل ساعتی برایم می گذشت . روزهای اخر همراه نازلی به آرایشگاهی معروف رفتم و موهایم را کوتاه کردم احمد با دیدنم جاخورد ٬ اما بعد از این که مرا برانداز کرد و گفت : خیلی خوب است . بیشتر از موهای بلند به تو می آید . به تهران بازگشنیم . موقع ورودمان ٬ مادرو مهتاو پدر به همراه دایی در فرودگاه انتظارمان را می کشیدند . همین که ما را دیدند ٬ با آغوش باز به استقبالمان آمدند . پدر با شوخی گفت : الحق که پسر شیطونی شده ای . مهتا سر به سرم می گذاشت و تا مسیرخانه یک بند می خندید . پریا هم با دیدنم به آغوشم پرید و صورتم را بوسید : خاله جان پسر شدی و درست مثل داداشی . بعد رو به مهتا کرد و گفت : مامان موهای من را هم باید کوتاه کنی . دایی کمی گرفته بود . احمد سراغ مادرش را گرفت . دایی گفت مادرت مریض است چه بیماری است که نتوانسته به استقبال ما بیاید ؟ مگر نمی داند که ما اصلا وقت نداریم و باید یک ساعت دیگر حرکت کنیم ؟ مادر با شنیدن این حرف با اخم رو به احمد کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنید احمدخان ؟ این همه وقت در هواپیما بودید و تازه رسیده اید . یعنی نمی خواهید یک روز هم استراحت کنید ؟ احمد در جواب گفت : عمه جان من در نیشابوور کار مهمی دارم باید پس فردا آنجا باشم .خودتان که می دانید چندی است که مدام به تهران می آییم . پس بگذارید امروز حرکت کنیم تا به موقع برسیم . تا دو ماه دیگر دوباره به دیدنتان می آییم . اما اگر دیبا دلش می خواهد می تواند بماند . مهتا از شادی برخاست و به احمد گفت : آفرین پسر دایی جان . این طرز فکرت را می پسندم . سپس با نگاهی به ناصرخان افزود : بگو ببینم ٬ آقا ناصر اگر ما هم دور بودیم شما می گذاشتید من یک ماه پیش مادرم بمانم ؟ ناصرخان به شوخی گفت : البته . البته . اگر می رفتم زن دیگری می گرفتم حتما به تو اجازه می دادم دو ماه که نه دو سال پیش مادرت بمانی . از حرف ناصرخان همه به خنده افتادیم . مهتا اخمی کرد و ساکت شد . اما از حرف ناصرخان برق شادی در چشمان احمد درخشید . انگار این حرف از اعماق دل او برخاسته است . در این میان دایی کمتر حرف می زد و بیشتر شنونده بود . در خانه کم کم چمدان ها را گشودم و سوغاتی همه را تقدیمشان کردم . ساعتی ساتراحت کردیم و نزدیکی های رفتنمان احمد به سراغ تلفن رفت تا احوال مادرش را بپرسد . کنارش نشستم تا حال زن دایی را جویا شوم . احمد با مادرش گرم گفتگو بود و زمانی که مب خواستم گوشی را از دستش بگیرم با سر اشاره کرد نه . بعد مکالمه با مادرش چهره اش در هم رفت . بعد از کمی فکر برخاست و رو به من گفت : دیبا حاضر باش یک ساعت دیگر می آیم دنبالت . می روم سری به مادر بزنم . سوغاتش را آمده کن تا برایش ببرم . با تعجب گفتم : من هم می آیم . آخر بعد از چند وقت باید سری به زن دایی بزنم . احمد محکم و همراه با خشم گفت : نه بگذار خودم بروم . دلش می خواهد تنها مرا ببیند . سپس همراه دایی رفت و مرا در شک و تردید گذاشت . کنار مادر و مهتا نشسته بودم . آقاجان در ایوان مشغول خواندن قرآن بود . ناصرخان هم خداحافظی کرد و به تجارتخانه رفت . مادر میل بافتنی اش را برداشت و کنار من و مهتا نشست . دایه آمد و بچه ها را به حیاط برد . مادر از من پرسید : تو چرا به دیدار مهوش نرفتی ؟ به آرامی پاسخ دادم : انگار می خواست با احمد خصوصی صحبت کند .من هر چقدر اصرار کردم اما او مرا نبرد . مهتا دستی به سرش کشید : من که بویی از این ماجرا به مشامم می رسد . این زن دایی نقشه ای دارد که می خواهد آن را عملی کند . تازگی ها اصلا به دیدارمان نمی آید . حتی در جشن تولد پریا هم حاضر نشد . مگر نه مادر ؟ مادر چشم غره به مهتا رفت و او را ساکت کرد : این چه حرفی است که که می زنی مهتا ؟ می خواهی ته دل خواهرت را خالی کنی ؟ مهوش هم از اول اهل رفت و امد نبود . درضمن احمد بچه نیست که بخواهد به حرف مادرش گوش کند . مهتا خندید و گفت : جالب اینجاست که صنوبر هم عین مادرش است . بیچاره آن پسره ی بدبخت که او را گرفت . همیشه زن سالاری در خانه شان حاکم است . خدیدیم و گفتم : انگار این مسئله در تمام خانواده شان ارثی است . راستی از زندگی سروناز و یاسر چه خبر ؟ هیچی دیبا جان سروناز بر عکس مادرش است . یاسر به او این رو ها را نداده است . درضمن زن دایی طاهره نمی گذارد مهوش در زندگی یاسر دخالت کند . هر دو می دانند چگونه از پس همن بر آیند ؟ حرف ها ادامه داشت تا این که ناگهان یادم افتاد هدیه ای را که برای ماکان خریده ام به مادر و مهتا نداده ام . با عجله سروقت چمدان ها رفتم و کت و شلواری را که به سلیقه ی احمد خردیه بودم از آن بیرون کشیدم و به مادر دادم . مادر اگر سرهنگ آمد این را از طرف ما به او بدهید . حدود دو ساعت گذشت اما احمد نیامد . مادر دستور شام داد و سپس رو به من کرد و گفت : شام را بخورید و. بعدا عازم شوید . زنگ می زنم دایی و زندایی مهوش هم بیایند تا همه دور هم باشیم . بعد به طرف تلفن رفت . مهتا در این انثا گفت : دیبا حالا می مانی یا نه ؟ می خواهی در نیشابور تنها چه کنی ؟ احمدخان که گفت دو ماه دیگر به دنبالت می آید . مادر قبل از شماره گرفتن میان حرفش دوید و گفت : مهتا اصرار نکن من صلاح نمی دانم دیبا این همه مدت بدون همسرش اینجا بماند . نمی خواهم بهانه ای دست مهوش خانم بدهیم . و با نگاهی کهذبان به من گفت : عزیزم هروقت آمدی همراه همسرت بیا . قدمت رو چشم عزیزم . شماره را گرفت . مدتی صحبت کرد و دست آخر با ناراحتی گوشی را گذاشت . رو به من کرد و گفت : مهوش قبول نکرد و گفت احمد شامش را خورده است به دیبا بگویید منتظر باشد پسرم الان می آید دنبالش . از رفتار احمد و مادرش متعجب بودم . از مادر پرسیدم : مادر مهوش حال مرا نپرسید : مادر بدون فکر و بی غرض گفت : نه . انگار اصلا دیبایی وجود نداره . مهتا با عصبانیت گفت : چه حرف ها ٬ تو که نیاز نداری مهوش به تو التفاتی بکند . زنکه احمق فکر می کند ۱۴ ساله است مه بی خودی با خواهرم سر ناسازگاری دارد . مادر مهتا را آرام کرد . دایه شام مرا درون سینه گذاشت و من بدون پدر و مادر مشغول به خوردن شدم . اندکی بعد احمد رسید . چمدان ها را در ماشین گذاشت و به راه افتادیم . تمام راه را در سکوتی عمیق به سر می برد . انگار داشت به حرف های مادرش فکر می کرد . حتما باز صحبت بر سر بچه دار شدنمان بود . در تمام مدت احمد سکوت اختیار کرده بود و گهگاهی سیگار روشن می کرد و دوباره به فکر فرو می رفت . صبح زود به نیشابور رسیدیم . خدمه از دیدن ما بسیار خوشحال شدند . سوغاتی های هر یک را دادم روز ها می گذشت و دوباره آسمان زندگی ام تیره و تار شده بود . احمد باز به شرابخواری روی آروده بود . . با کمال وقاحت مست می کرد و بعد از هر مستی با اندک بهناه ای به جانم می افتاد . اول همه حرف هایش سر بچه بود و بعد به مسائل جزیی گیز می داد و آخر سر تنم را از کتک سیاه و کبود می کرد . روز ها به قمار می پرداخت . تازگی ها پی برده بودم که گهگاهی هم سر به محله های بدنام می زند . دلیل تعییر ناگهانی اش کسی نبود جز مادرش . سعی می کردم زمان مشروبخواری اش خود را در اتاقم پنهان کنم تا چشمش به نیفتد و باز کتکم نزند . بعد از این که انقدر می خورد که روی پایش بند نمی شد پشت در اتاقم می امد و با مشت و لگد به در می کوفت و مرا تهدید به مرگ می کرد . بعد از مدتی وقتی می دید عکس العملی نشان نمی دهم ٬ مثل بچه ها گریه می کرد و می گفت : من فرزندی می خواهم که مدت ها در انتظارش بوده ام .در را باز کن می خواهم تو را که باعث بدبختی ام شده ای بکشم . در را باز کن من هم آرزو دارم پدر شوم . آن شب های نکت بار را هرگز از خاطر نخواهم برد . می دانستم تمام خدممه گوش ایستاده اند و همه ی حرف های او را می شنوند . شبی در ایوان نشسته بود و تار می نواخت . و جرعه جرعه شراب می نوشید . خواستم به اتاقم بروم که مثل حیوانی وحشی نعره زد : بایست خانم زندی . امشب می خواهم کمی با تو صحبت کنم . نشستم . جرعه هایش را با شتاب فرو می داد سپس چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم نگریست . سرخی چشمانش مرا به وحشت انداخت . به آرامی گفتم : تو چه ات شده که دوباره سرناسازگاری گذاشته ای ؟ با خنده ای کریه گفت : من چه ام شده یا تو که فکر می کنی من احمق هستم ؟ اجاق کور آشغال هفت سال است که مرا با ذدعا و جادو جنبل نگه داشته ای ولی تمام دعاهایت بی اثر بوده است . من بچه می خواهم می فهمی ؟ بچه می خواهم . دستش را از زیر چانه ام کشید . از فرصت استفاده کردم و به تندی به سوی اتاقم شتافتم . به دنبالم افتاد و تارش را به میان حوض آب پرتاب کرد . به اتاق رسیدم . دست بردم کلید را در فقل بچرخانم ٬ اما اثری از کلید نبود . ناگهان پشت سرم وارد شد . دنبال چه می گردی؟ کلید دست من استن بیچاره . کلید را به من بده ٬ احمد . مزاحمم نشو . دست در جیبش برد و کلید را بیرون کشید . بیا بگیرش بیا تا درست و حسابی حالی ات کنم . خواهش می کنم کلید را بده . باشد نکبت می دهم . به سمتم خیز برداشت گلویم را با دست گرفته بود و با شدت هرچه تمام تر به صورتم مشت می کوبید . از صدای جیغ و فریادم گوهر و باقر به اتاقم امدند و احمد را قصد جانم را کرده بود جدا کردند . احمد مشتی به صورت گوهر زد . زن بیچاره خون از دماغش راه افتاد . باقر با قدرت هرچه تمام تر او را به گوشه ای هل داد . گوهر مرا بغل کرد و از ملهکه نجات داد و نیمه بی هوش به سمت اتاقش برد . وقتی چشم گشودم صبح شده بود و گوهر بالای سرم نشسته بود . خانم جان به هوش امدید . بله . من کجا هستم ؟چه مدت است که خوابیده ام ؟ خانم جام در اتاق من هستید . بک روز کامل بی هوش بودید . خواستم دکتر خبر کنم اما آقا نگذاشتند . از ترس آبرویش بود . اگر شما را کسی با این حال و روز می دید نیشابور پر می شد از شایعه . حالا که زیاد می گذارم نظر نمی هید ؟؟؟ * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 97
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 99
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 8576
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس